Mar 28, 2010

نوروز 1389

بعد از مدتها تنبلی به زور بابا و مامان وبلاگ رو به روز می کنم. فقط چند عکس میزارم تا بعد.

Feb 16, 2010

قصه مانی

سلام من  من می خواهم که داستان زندگی ام را برای شما بنویسم داستان من ازین جاشروع  شد که به دنیا امدم من پسر  با نمکی بودم همه می گفتن من شبیه بابام هستم من چیزی از اون موقع یادم نمی اید ولی عکس هاو فیلم های زیادی دارم که وقتی می بینم   خیلی می خندم و الان هفت سالمه قبل از مدرسه رفتن خواندن وتا حدودی نوشتن را یاد گرفتم من از کوچکی هایم دوست داشتم مهندس  بشوم چون بابا یم هم مهندس بود ... ادامه دارد .           

Jan 19, 2010

سلام سوین کوچولو




هورا
امروز سوین کوچولو دختر خاله عزیزم به دنیا اومد یعنی ساعت 12 روز 29 دی 1388.
خوش اومدی کوچولو
تبریک به خاله الهام
تبریک به عمو صمد
تبریک به همه

Nov 30, 2009

بازدید از باغ وحش تهران




روز جمعه با مامان و بابا برای تحویل دادن فنچ کوچولو مون به باغ وحش رفتیم تا اونجا از فنچ ما مراقبت کنند.
بعدش رفتیم داخل باغ وحش و از همه حیوانات بازدید کردیم .
این دفعه سوم بود که باغ وحش می رفتیم ولی من همیشه باغ وحش رو دوست دارم.

Nov 15, 2009

مانی تکواندو کار



دیروز با بابا و مامان رفتیم کلاس تکواندو باشگاه آسیا ثبت نام کردیم.
استاد ما آقای مهدوی است که به من گفت باید هم خوب درس بخوانم هم با اخلاق باشم و هم با ایمان و هر چه بابا و مامان گفتند گوش کنم.
اولین جلسه هم خیلی خوب بود و باید هفته ای سه روز تمرین کنم.
من خیلی تکواندو رو دوست دارم.

ماشین جدید


ماشین جدید خریدیم یه 206 صندوقدار سفید خوشگل
خیلی خوشحالم

Oct 23, 2009

امتحان ریاضی و جایزه نمره 20


دیروز من اولین امتحان ریاضی را دادم و من تنها کسی بودم که توی کلاس نمره 20 گرفتم و خانوم معلم منو تشویق کرد و بچه ها برام دست زدند
خلاصه روز خوبی بود و مامان هم یه سی دی بازی جومانجی برام جایزه خرید

Oct 17, 2009

مسافرت شمال




















چهار شنبه و پنج شنبه وجمعه این هفته با مامان وبابا و خاله الهام و عمو صمد و نی نی(سوین جون) رفتیم مسافرت شمال مجتمع سمند .
جاده ها خیلی شلوغ بود ولی آخر رسیدیم ومن شروع کردم به گشتن داخل مجتمع سمند که خیلی جای خوشگلی است.این مجتمع برای مدیرهای ایران خودرو است که بابا هم سالی یکی دو بار ما را آنجا می برد.
من اونجا سوسک سرگین خوار دیدم .دفعه قبل مار هم دیده بودم.من کلی اونجا بازی کردم عکس گرفتم جوجه کباب پختم دریا رفتم و کلی کیف کردم.راستی اینجا کلی درخت پرتقال و نارنگی هم بود که هم خوردیم وهم با خودمون آوردیم.
آخر هم رفتیم رستوران حسن رشتی تو شهر نوشهر و کباب خوشمزه ای خوردیم. جای همه خالی
کلی عکس گرفتم که چند تا شو میذارم همه ببینن.
اینم داستان مسافرت ما

Oct 10, 2009

ماشینو فروختیم


امروز بابا ماشینمون را فروخت.ما یک روآ نقره ای داشتیم که حالا نداریم.قراره یک 206 صندوقدار یا سمند بخریم.
این هم آخرین عکس ماشینومون که بابا گرفته

Oct 9, 2009

جمع

امروز من و بابام و مامان بخانه عزیزرفتیم جاتون خالی بستنی هم خوردیم شب هم کباب خوردیم.
حالا باید اماده بشم برم بخوابم تا صبح برم مدرسه